زندگی جدید من

حرفای روزمره من با بابا

زندگی جدید من

حرفای روزمره من با بابا

هفده

سه شنبه, ۱۳ شهریور ۱۴۰۳، ۰۸:۵۶ ق.ظ

سلام پدر

چند روز اینا رو از لای کاغذهای به درد نخورم پیدا کردم. نمی دونم چجوری این همه سال موندن! این نامه ای هست که زمان دانشجوییم به صورت ناشناس برای استادم نوشتم. چون با یکی از دانشجوها حرف شون شد و حق با دانشجو بود. همکلاسیم نسبت به برگزار نشدن کلاس ها در طول ترم اعتراض کرد چون شهریه می دادیم و استاد جواب داد اون برنامه به این خاطر هست که امتحان میان ترم ازتون گرفته بشه و ادامه داد که اون دانشجو میتونه امتحان میان ترم نده و شهریه شو پس بگیره!

-همین قدر ظالمانه-

اون دانشجو از کلاس بیرون رفت. همه ساکت بودن در حالیکه قبل از اومدن استاد به کلاس، همون اعتراض رو داشتند. این نامه بی فایده تنها کاری بود که از دستم بر میومد. حالا بعد پیدا کردن اتفاقیش، اینجا می نویسم و کاغذها رو دور میندازم.برای خاطر چه چیز است که این همه آدم به دنیا می آید؟

ما برای چه به دنیا آمده ایم؟

برای خاطر چه چیزی بود که آن همه رنج را به جان خریدیم؟...

ما چیزی نمی دانستیم و برای همین گریه می کردیم...

بزرگترها می دانستند و می خندیدند...

 

"هر انسان با این پیام به دنیا می آید

که خدا از انسان نومید نیست"

رابیندرانات تاگور

 

ما نمی دانستیم اما احساس می کردیم...

ما نمی دانستیم و برای همین تمام احساس و نیاز خود را با گریه ابراز می کردیم و در این حال آغوشی مهربان ما را در بر می گرفت و نیازمان را با "عشق بدون شرط" برآورده می ساخت.

برای همین بود که توانستیم بزرگ شویم و خودمان آغوشی برای امیدهای تازه خدا باشیم.

روزها و... و سال ها گذشتند و ما به اندازه ای که "عشق مطلق" را فهمیدیم و دریافت کردیم بزرگ شدیم...

...ما بزرگ شدیم...

...ما بهای بسیاری پرداخت کردیم تا...

تا به شوریدگی پاک جوانی برسیم.

ما خودمان را در خودمان، در کتاب ها...در درختان...کوه ها...رودها و...و حتی پیست اسکی و...پارک شهر...جستجو کردیم.

ما خودمان را در آدم های مهم زندگی مان جستجو کردیم و گاهی به آن مادر گفتیم و گاهی پدر...

گاهی فرزند...

گاهی معشوق...

و گاهی استاد...

مادر، پدر، فرزند...عشق مدام ما بودند...

...معشوق...عشقی که تا زمین نزند پروازت نمی دهد...

استاد...عشقی که پروازت می دهد...

و چون خودمان کامل نبودیم به جستجوی کامل شدیم...

ما قهرمان هایمان را در میان استادهایمان جستجو می کنیم.

...استاد...

الگوی آگاهانه و ناآگاهانه...

***

چقدر فرصت داریم؟

صد سال دیگر ما با موفقیت هایمان...رنج هایمان...ترس هایمان...شادی هایمان...حسرت ها و کامیابی هایمان...و داغ های بر دل نشسته مان...دیگر نیستیم. همین.

دلم می خواست کنار برکه ای می نشستم و آرام آرام می گریستم...

دلم می خواست آرام و تنها کنار برکه ای برای تمام بهایی که تا کنون پرداخته ام می گریستم...

برای تمام اشتباهاتم، برای تمام موفقیت هایم...

برای تمام داغ هایی که بر دلم نشستند، برای تمام کامیابی هایم...

دلم می خواست گریه می کردم تا خالی می شدم...

 

"می خواهم جای تمام نومیدان عالم بگریم"

 

اما حالا آغوشی نیست که آرامم کند و دستی نیست که اشک هایم را از صورتم پاک کند، برای همین این تلخی ها از یادم نمی رود.

من قصد نداشتم و ندارم که درد دل کنم(می دانم که وقت تان خیلی مهم است)

من قصد نداشتم و ندارم که کاری کنم یا چیزی بگویم که در شان و رتبه ام نیست.

من قصد نداشتم و ندارم که استدلال کنم(شما خودتان همه اش را می دانید)

من تنها می خواهم بگویم که وقتی به کلاس می آیم به جستجوی خودم هستم...

می خواهم خودم را یاد بگیرم...

می خواهم از شما و همکلاسی هایم، خودم را بیاموزم...

من حتی در کلاس خالی خودم را جستجو می کنم...

اما حالا بسیار آزرده ام...

من به خاطر آنچه که امروز در کلاس مبانی فناوری اطلاعات رخ داد ناراحتم و این رفتار باعث شده بیشتر رنج هایی که تا کنون بر دلم و ذهنم فرود آمده اند دوباره احساس کنم...همه شان را با هم...

نمی خواهم بگویم که به نظرم چقدر حق با چه کسی است، اما بخاطر آنچه که امروز بین پدر و برادرم اتفاق افتاد اندوهگینم و می دانم که "برای هر مشکلی راه حل معنوی وجود دارد".

اگر خواستید از دل دخترتان در بیاورید اتاقم اینجاست:

gmail.com@...

 

خب پدر. شاید باید نامه ام رو شفاف و مستقیم می نوشتم اما نمی خواستم نسبت به استادم بی احترامی کنم و هم زمان می خواستم از حرف درستی که همکلاسیم زده بود حمایت کرده باشم. به هر حال حالا اون روزا گذشتند و حیفم اومد نامه ای رو که با جان و دلم نوشته بودم، همینجوری بندازم بره. شاید برای همین بود که نگهش داشته بودم. اون روز، اون سال که این نامه رو نوشتم همچین روزی باورم نمیشد اما حالا...خوش بگذره بابا.

۰۳/۰۶/۱۳
^~^

نظرات  (۲)

نامه رو به استاد دادید؟
پاسخ:
سلام
نه
انداختم صندوقش!
سلام :)
منظورم همین بود که بالاخره به دستش رسید
و احتمالا جوابی به شما نداد توی ایمیل :)
چه حرکت خوبی، به نظرم دنیا محتاج همین عدم انفعال های در حد توانه
پاسخ:
راستش نمی دونم به دستش رسید یا نه!
اون روز به خاطر ضایع شدن حق اون دانشجو خیلی ناراحت شدم و در واقع حق همه مون ضایع میشد و بقیه صرفا پشت سر استاد غر میزند. ولی اون دانشجو تنها کسی بود که شهامت داشت مودبانه حقش رو به زبون بیاره. اما هیچ کس غیر از اون حرفی به استاد نزد. منم که همین نامه بی فایده رو نوشتم!

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
تجدید کد امنیتی